خدایا! خورشید را به من قرض میدهی ؟
امروز میخواهم تمام آرزوهایم را با قلم برروی صفحه کاغذ بنگارم خدایا از تو که پنهان نیست
سرزمین خیالم و قلبم سالهاست یخ بسته است وبا سیلی صورت خودرا چنان قرمز نگاه
داشته ام که گاها بندگانت به حال زندگیم غبطه میخورند
اما خدایا چشمم اکثر مواقع برق می زند ،
اشک گونه هایم را نوازش می کند لبم به لبخند تبسم میکند دستانم بر هم میخورد .
آری خداوندا بشنو آرزوی من .
خودت بهم بگو آیا این آرزوی زیادیست اینکه دلم میخواست درزندگی همیشه مردی باشد که
باورم داشته باشد و من را کاملا بشناسدودر کنارش احساس لذت عمیقی کنم که انگار
سالهاست خودم را ازش محروم کرده بودم اینکه کسی هست که بتواند من را با همه
گوشت وپوست و روحم به خودش وابسته کند و روزهایی مثل امروز باشد که فکر نبودنش
اشکم هایم را در بیاورد یا اینکه صبح ها به عشقش چشمام هایم را باز کنم و به شوق
حرف زدن بااو و آرام شدن با نوازشهای کلامیش و غرق شدن توی امید هاش زندگی کنم
اینکه کسی باشد که بخواهم لحظه هایم را زیر برف، زیر باران، زیر ریزش برگ،
زیر آفتاب سوزان جنوب،باهاش قسمت کنم و آرزوی زندگی کردن باهاش توی قلبم مثل یک
چلچراغ بزرگ روشن باشد و نور بتاباند.
خدایا این آرزوی بزرگیست ؟
آرزو ی داشتن این که مرد زندگیم تنها کسی باشد که بعد از این همه مدت بخواهم برایش
بنویسم و سعی کنم که فقط به اندازه ی قطره ی کوچیکی ازاو محبت درخواست کنم واو را
بشناسم وبدانم که به وسعت پاک بی انتهای آسمانی اش وعشق عمیق حقیقی قلبش،
طلب و نیاز واقعی با من بودنش و گذشتن از همه چیز وهمه چیز برای اثبات روحش به من
زیاده خواهی من است ؟
آخ ای خدای بزرگ چقدرلذت بخش بود وچه نعمت بزرگی بود بودنش!
گاهی بغض میکنم به خاطر اینکه این قدربدبختم،
بغض میکنم بخاطر تمام لحظه هایی که به قول بزرگان بیخودی گذشت در انتظار نداشتنش،
درآرزوی دنیای بودن کسی که روزهایی مثل امروز غرقم کند، درخوشبختی و بتوانم فریادبزنم
که من خوشبخت ترین زن دنیایم اما افسوس ولی دررویاهایم باخود هزاران هزاربارمیگویم
اگرتمام دنیا هم بگویندچنین مردی مال من نیست این دل زبان نفهم بازهم بهانه اش رامیگیرد
پس درآخرمیگویم ای کسی که سالهاست درآرزویت هستم بین دست هایمان فاصله و بین
خانه هایمان پرچین و بین قلبهایمان پرتگاه زیادی است وآن سوی پرچین دستی است که
می توان فشرد این سوی پرچین قلبی است که می توان بخشید
پرتگاه را اگر نمی توان پرکرد بر آن پلی می توان ساخت تا دلی را آرام کرد
وعمری با رویاها دل خوش داشت.